علی_ 23 ساله از تهران:ای همه خوبی و پاکی، ای همه عشق و صفا/ ای که عشقت برده ما را انتها ای همه زیبایی از تو، ای که نزدیکتر ز من تو ای که گویم من کجایی، ای خدا تو ای که هستی و امیدی، ای همه نور و سپیدی/ ای که من گویم تمام شکوهها و گریههایم/ از زمانه نالم و گویم به تو ناگفتههایم ای که تو اسرار جانی، با منی و جاودانی،
اگه انسان نبودم، دوست داشتم یه...
پیام رزمی:من دوست داشتم به غیر از انسان، کبوتر بودم تا همیشه به سوی حرم امام رضا (ع)پرواز می کردم.
مصطفی:من دوست دارم مفید باشم، فرق نمی کنه چه موجودی باشم.
جابر از بیرجند: سلام. من دوست داشتم هر چیزی باشم جز انسان، چون از روزی که باید جواب پس بدم میترسم؛ ولی موجودات دیگه اختیاری ندارن و ازشون سؤالی نخواهد شد.
محمدرضا_ 17 ساله از کرج:کشاورزی جانور پیری داشت که یک روز اتفاقی درون چاهی بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد، نتوانست او را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، تصمیم گرفت چاه را با خاک پر کند تا زودتر بمیرد و مرگ تدریجی باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سرش خاک میریختند، اما او هر بار خاکهای روی بدنش را میتکاند و زیر پایش میریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا میآمد، سعی میکرد روی خاکها بایستد. روستاییها همین طور به زنده به گور کردن حیوان بیچاره ادامه دادند و او هم همین طور به بالا آمدن... تا اینکه به لبه چاه رسید و در میان حیرت کشاورز و روستاییان، از چاه بیرون آمد.
مشکلات هم مانند تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند؛ و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.
تخیلی ترین شغل دنیا:
سعید_ 16 ساله از کرمانشاه:به نظر من، تخیلیترین شغل دنیا بیکاری با حقوق خوبه.
رضا حشمتی_۱۶ از مشهد مقدس:تخیلیترین شغل اینه که یک پلیس مخفی در نوجوانی بشم.
مهدی بهرامی_ ۲۲ ساله از بیرجند: رؤیاییترین موقعیت شغلی من فوتبالیست بودنه.
امین: تخیلیترین شغل، بقالی در کره مریخه، البته قصابی هم خوبه... باید دید کدومش به صرفه تره!
میلاد از ابراهیم آباد: من تا حالا به شغل تخیلی فکر نکردم، اما رویای تخیلی من اینه که یک هفته قبل از کنکور، سؤالات برسه به دستم. در ضمن دوست دارم شیر جنگل باشم.
شریف از لرستان: تخیلیترین شغلم این بوده که مسئول درج پیامک ها بشم تا خودم هم پیامک بدم، هم درجش کنم!
سپهر_ 21 ساله از اصفهان:روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو (نویسنده و منتقد ادبی) پرسید: شما برای چی مینویسید، استاد؟ برنارد شاو جواب داد: برای یک لقمه نان. نویسنده جوان برآشفت و گفت: متأسفم. بر خلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! و برنارد شاو گفت: عیبی نداره پسرم، هر کدام از ما برای چیزی که نداریم مینویسیم!!
سعید امجدیان از کرمانشاه: آقا حسین، اسم کتابت رو بذار "راز دل بچههای پرواز".
سیاوش امینی_ 14 ساله:آقا حسین، می تونید این اسم رو برای کتابتان انتخاب کنید: "یادداشتهای انسانهای خاکی".
امیر از اراک: سلام. به نظر من اسم کتاب رو بذار "قصههای پرواز".
اسماعیل نوری_ ۱۶ ساله از اردبیل:به نظر من بهتره نام کتابت رو بذاری "جالبهای باشگاه پرواز".
کیامرث از ساری:اینم یه لطیفه باحال... خسیسه با یه اتومبیل وارد تعمیر گاه شد، گفت: آقا یک استکان روغن تو موتور و یک لیوان آب هم تو رادیاتور بریز برم. مکانیک گفت: آقا ببخشید، لاستیکاتون هم کم باده، اجازه می دین توش یکم سرفه کنم؟!
عباسعلی فرخاری از نیشابور: آقا ایمان، سوراخ روی میله خودکار برای اینه که هوا به داخل لوله جوهر بره تا جوهر راحت تر پایین بیاد.
یه دوست_ پسرونه:
بچهها یه سؤال... من بیشتر وقتها ناامیدم، می شه لطفا راهنماییم کنید. اگر کتابی هم سراغ دارید، معرفی کنید. ممنون
محمد از دورود لرستان:يه سوال! هروقت دوتا ابر بهم برخورد می کنن، رعدوبرق می زنه و بارون میاد، برف هم از قطره هاى بارونى كه به خاطر سرماى زياد يخ مي زنه به وجود مياد، سوالم اينه خب چرا زمانى كه برف مي باره رعدوبرق وجود نداره؟؟! فقط خواهشا جواب منطقى و علمى بفرستيد!